داستانک : لیوان بلور
دکتر فرم های فرم شده از روان از روان من و او را میگذارد روی میز و میگوید : << به نظر من این وصلت به نفع تو نیست >>.
می پرسم : چرا ؟ و دکتر توضیح می دهد که دختر اقای دهقان زیادی زودرنج و حساس و خود برتر بین است و تحملش برای من سخت خواهد شد و ازدواجم با او شکست می خورد . روز
خواستگاری و بعد از 2 ساعت و نیم صحبت ، به خیال خودم همین که اهل سیگار و رفیق بازی نیستم کافی بوده تا او احساس کند خوشبخت ترین زن عالم است اما نتیجه حرف های دکتر این
است که جاده مشترک من و او به خوشبختی نمیرسد .
بعد از من نوبت اوست که بیاید توی اتاق مشاوره که از زبان دکتر بشنود چقدر زود رنج و شکننده است و لابد بعدش باید از من به خاطر اینکه نمیخواهم زنم شود تشکر کند و بر گردد خانه شان !
زل می زنم به لیوان بلور روی میز .دختر خود برتر بین و زود رنج اقای دهقان به لیوان بلوری می ماند که وقتی بفهمد خوا ستگارش او را پسند نکرده ، می افتد ، میشکند و احتمالا هیچ وقت مثل
روز اولش نمیشود.
چشم هایم را میبندم . دکتر میپرسد : میخوای چه کار کنی ؟
میگویم : اگه اشکالی نداره ، به خانم دهقان بگید که من هم رفیق بازم و هم اهل دود و دم .
دکتر لبخندی می زند و می گوید : اگه اینطور خیالت راحت می شه باشه . و اتاق رو با دکتر و لیوان بلورش ترک می کنم .
10 دقیقه بعد ، دختر اقای دهقان از اتاق بیرون می اید ، جلوی من می ایستد و انگار قاتل بچه هایش را دیده باشد می گوید :خیلی دروغگو و بی چشم و رو هستی .
اولین بار است که وقتی کسی صدایم می زند دروغگو ، احساس خوبی پیدا میکنم