سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگی از یادداشت من: نگاه پاییزی

دست خودم نیست!

از زیر درخت نگاهم که رد میشوی.....

پاییزی راه میافتد در وجودم

چشم هایم بارانی میشوند....

برگ دلم هری میریزد

 



[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/2/30 ] [ 11:43 صبح ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:مرد ها هم قلب دارن

.....

 

مردان هم قلب دارند

فقط صدایش یواش تر از قلب زنان است!

مرد ها هم در خلوتشان برای عشقشان گریه میکنند!

شاید ندیده باشی....!اماهمیشه اشکشان را درالبوم دلتنگیشان قاب میکنند!

هوقت زن بودنت را میبینند,سینه اش را جلو میدهد ,صدایش را کلفت تر میکند

تا....مبادا لـــــــــــــــــرزش دستانش را ببینی!

مرد که باشی....دوست داری ....از نگاه یک زن....مرد باشی....

نه به زور بازوها



[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/2/30 ] [ 11:37 صبح ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:تنهایی

 

همه در دنیا کسی را بای خودشان دارند

خسرو  و شیرین

لیلی و مجنون

رامین و ویس

پیرمرد و پیرزن

تو و اون

من و تنهایی.......

  کککک



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/2/4 ] [ 6:0 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:عشق و نیلوفر

عشق نیلوفر آبی پنهان در گل و لای است .   نیلوفر آبی از لجن زاده می شود،   ولی تو آنرا به این خاطر که از لجن زاده شده نکوهش نمی کنی.   تو نیلوفر آبی را گل الود نمی خوانی ،  تو نیلوفر آبی را کثیف قلمداد نمی کنی.   عشق...... زاییده می شود و آنگاه عبادت از عشق زاییده می شود   و آنگاه خدا در اثر عبادت در انسان تجلی می یابد.   و این انسان به بالاتر و بالاتر و بالاتر ، به اوج گرفتن ادامه می دهد.

برگی از یادداشت من:

عشق نیلوفر آبی پنهان در گل و لای است .
 نیلوفر آبی از لجن زاده می شود،
 ولی تو آنرا به این خاطر که از لجن زاده شده نکوهش نمی کنی.
 تو نیلوفر آبی را گل الود نمی خوانی ،
تو نیلوفر آبی را کثیف قلمداد نمی کنی.
 عشق...... زاییده می شود و آنگاه عبادت از عشق زاییده می شود
 و آنگاه خدا در اثر عبادت در انسان تجلی می یابد.
 و این انسان به بالاتر و بالاتر و بالاتر ، به اوج گرفتن ادامه می دهد.

 



[ یادداشت ثابت - شنبه 93/1/10 ] [ 3:44 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:انتخاب همسر شاهزاده!گل صداقت در دانه عقیم!

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.  روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.   سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.   همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!

برگی از یادداشت من:

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.


روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.



سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.



همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!



[ یادداشت ثابت - شنبه 93/1/10 ] [ 3:34 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من: شام اخر

للللللللل

برگی از یاددا شت من:

روایت شده داوینچی موقع کشیدن تابلوی شام اخر دچار مشکل بزرگی شد او باید خیر و نیکی را به صورت حضرت عیسی و بدی را در قالب یهودا به تصویر میکشید اما به دلیل پیدا نکردن مدل های دلخواه کار رو نیمه تمام رها کرد یه روز توی مراسم اواز خوانی کلیسا تصویر مسیح رو در چهره ی یه جوون پیدا کرداونو به کارگاه دعوت کرد و چندید طرح از او زد

سه سال گذشت تابلوی شام اخر  تقریبا داشت تموم میشد اما لئو هنوز مدلی برای یهودا پیدا نکرده بود کاردینال مسئول کلیسا کم کم بهش فشار میاورد که کار رو زود تر تموم کنه  و داوینچی بعد از مدت ها جستو جو  عاقبت جوونی فقیر و مست رو در جوی ابی پیدا کرد از دستیارانش خواست که او را به کلیسا بیاورند و چون فرصتی برای اتود زدن نداشت در همون وضعیت از خطوط بی تقوایی و گناه خود پرستی که به خوبی در چهره اون مرد نقش بسته بودن نسخه برداری کرد 

وقتی که کار تکوم شد مرد که مستی از سرش پریده بود با غم و ناراحتی به نقاشی نگاه کردو گفت:

من این نقاشی را قبلا دیدم داوینچی شگفت زده پرسید:

کجا؟

در جواب شنید:

3 سال پیش اون موقع در کلیسا سرود میخواندم و یه زندگی سرشار از رویا داشتم اون موقع یه هنرمند از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره عیسی بشم

نمیدونم این داستان حقیقت داره یا نه ولی این داستانیه در مورد تاثیری که رویا های ما میتونن روی زندگیمون بذارن داستانیه که میگه اگه خدا به ما رویای پرواز داده پس حتما کاری کرده که  قدرت پروازم داشته باشیم و در نتیجه هواپیما رو اختراع کنیم و رویای من چیزی که بهم قدرت پرواز میده  و باعث میشه از قالب یهودا بیرون بیام و مسیح وار به زندگی ادامه بدم کسی نیست جز..........



[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/1/8 ] [ 3:42 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من: تارتوف

ننننننننن

برگی از یادداشت من:

کسانی که اسیر گذشته مانده اند از درون حصار خاطرات و تجربه های تلخ سنگ های تردید و نگرانی به سوی قطار زندگی پرتاب میکنند اما این حماقت هرگز به پای افرادی نمیرسد که قصد دارند به سوی اینده حرکت کنند و در این مسیر همه چیز را از یاد میبرند ان هم در زمانه ای که بعد از دست دادن با مردم باید انگشتانت را بشماری تا اطمینان پیدا کنی هر 5 تا را پس گرفته ای



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/1/7 ] [ 11:57 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من: عوارض جانبی

برگی از یادداشت من:

یه سنگ وقتی توی اب میفته موجی به وجود میاره که به شکل حلقه هایی هم محور سمت بیرون امتداد پیدا میکنن بسته به بزرگ یا کوچک بودن سنگ و شدت سقوط سنگ این موج ها تا دور دست یا فقط   چند سانتی متر جلو تر حرکت میکنن اثار و عواقبی که میتونن خوب باشن یا بد و به طور مثال یه ماهی بیچاره رو که لابه لای ریگ و سبزه ها گیر کرده ازاد کنن یا خاک و گل رو به هم بزنن و نذارن یه ادم تشنه اب رو تمیز و گوارا نخوره



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/1/7 ] [ 10:55 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من: پرسیفونه

گگگگگگگگگگگگگگگگگ

برگی از یادداشت من:

پرسیفونه نام یه اله است که طبق افسانه ها مجبور بوده زمستان رو توی تاریکی زیر زمین بگذرونه در این مدت گیاهان رشد نمیکردن و سرما و یخبندان همه جا رو فرا میگرفت حیات از دنیا رخت می بست و تنها با بازگشت پرسیفونه روی زمین بود که جهان دوباره بارور میشد میشه گفت صدای پای این اله برای زمین و موجودات زنده مانند پیکه بهاره گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم توی این مسیر پرپیچ وخم بازگشت که از دنیای زیرین تا دنیای ما طول میکشه چقدر گناه و معصیت کردم چه قدر بهش بدی کردم چه شب هایی که مجبوره به خودش بلرزه با نا امیدی و فکر تسلیم دست و پنجه نرم کنه  و فقط به امید گرم شدن دوباره دنیا نیروش رو جمع کنه و در نهایت زخمی و با بدنی مجروح سرشار از درد و خستگی به اشتیاق بهار ادامه بده با تمام وجود میتونم این سفر رو درک کنم حتی یه اسم خیلی باکلاس هم براش پیدا کردم زیر شلاق زمستان اسمی که خیلی دوستش دارم اما این پایان داستانه که بیشتر ازش خوشم میاد پرسیفونه در نهایت روی زمین میرسه خورشید طلوع میکنه درختا شکوفه میدن  پرنده ها اواز میخونن و بهار با تمام قدرت برمیگرده **>

مرور این داستان همیشه حس خوبی بهم میده چون بعدش با خودم عهد میبندم مهم نیست تا چه زمانی زیر شلاق زمستان زندگی کنم هرگز خسته نمیشم و تا وقتی دوباره تو رو کنار خودم نداشته باشم تسلیم یا دلبستن به هر رویای دیگه ای برام بی معنی ترین کلمه دنیا خواهد بود



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/1/7 ] [ 6:23 عصر ] [ مینا ] نظر

کودکان بوسه ای

نننننننننن

اینجا زمین است 

محل کودکان بوسه ای

چه بسیارند کودکانی که به دنیا میایند

که در ابتدا قرار بوده فقط یک بوسه باشند



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/12/1 ] [ 8:34 عصر ] [ مینا ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>