سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگی از یادداشت من :مداد رنگی

 

...

 

ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم

اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان دنبال هم خواهیم گشت



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/9/3 ] [ 7:36 عصر ] [ مینا ] نظر

داستانک : لیوان بلور

لیوان بلور

دکتر فرم های فرم شده از روان از روان من و او را میگذارد روی میز و میگوید : << به نظر من این وصلت به نفع تو نیست >>.

می پرسم : چرا ؟ و دکتر توضیح می دهد که دختر اقای دهقان زیادی زودرنج و حساس و خود برتر بین است و تحملش برای من سخت خواهد شد و ازدواجم  با او شکست می خورد . روز

خواستگاری و بعد از 2 ساعت و نیم صحبت ، به خیال خودم همین که اهل سیگار و رفیق بازی نیستم کافی  بوده  تا او احساس کند خوشبخت ترین زن عالم است اما نتیجه حرف های دکتر این

است که جاده مشترک من و او به خوشبختی نمیرسد .

بعد از من نوبت اوست که بیاید توی اتاق مشاوره که از زبان دکتر بشنود چقدر زود رنج و شکننده است و لابد بعدش باید از من به خاطر اینکه نمیخواهم زنم شود تشکر کند و بر گردد  خانه شان !

زل می زنم به لیوان بلور روی میز .دختر خود برتر بین  و زود رنج اقای دهقان به لیوان بلوری می ماند  که وقتی  بفهمد خوا ستگارش او را پسند نکرده ، می افتد ، میشکند و احتمالا  هیچ وقت مثل

روز اولش نمیشود.

چشم هایم را میبندم . دکتر میپرسد : میخوای چه کار کنی ؟ ادامه مطلب...

[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/8/16 ] [ 7:8 عصر ] [ مینا ] نظر

داســـــــــــــتانک : نمک

..

 

مرد و زن نشسته اند دور سفره. مرد قاشق را زودتر فرو میبرد توی کاسه سوپ و زودتر میچشد طعم غذارو ،و زودتر میفهمد که دستپخت همسرش  بی نمک است. اما زن چشم دوخته به  او


تامهر تایید اشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد که این قاعده را خوب میداند،لبخندی میزند و میگوید: ادامه مطلب...

[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/7/17 ] [ 5:52 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:گل های شمعدانی....

 

..

خیلی قشنگه حتما بخونید... تقدیم به آقایون ...


توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه

می خوند نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است

ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های

خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ،

از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...

زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که ادامه مطلب...

[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/7/1 ] [ 5:52 عصر ] [ مینا ] نظر

قصه های مادر بزرگ:ماجرای دوچرخه

قصه های مادر بزرگ

پسر خاله عاصف چشم باز کرد و با صحنه دلخراشی مواجه شد . ماجرا از ان جا اغاز شد که خاله مهربان و شوهرش ناگهان تصمیم گرفتند برای پسرشان دوچرخه بخرند و همان روز تصمیمشان

را عملی فرمودند و دل همه بچه های خانه را کباب کردند. مادربزرگ حلقه تماشا چیان دوچرخه را باز کرد و خود را به مرکز توجه رساند و به عاصف گفت:(خب از فردا باید بری با دوچرخه ات کار

کنی و پول در بیاری).عاصف سرش را پایین انداخت مادربزرگ ادامه داد:ادم باید یاد بگیره درست زندگی که و ازهر فرصتی برای کارکردن استفاده که،نه مثل بعضی ها.....و همه ناخود اگاه

برگشتند ادامه مطلب...

[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/7/1 ] [ 5:23 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:اندکی عشق، اندکی زندگی

وو

همیشه همینطوره.وقتی بغض میکند،چشم هایش را از تو دریغ میکند.میگفت:زندگی،زندگی را کم دارد. ما نگاهمان به همه چیز و همه کس هست،مگر خود خود زندگی.زندگی زیر دست و پا های حادثه های کوچک و بزرگ،جدی و شوخی،تلخ و شیزین و....گم شده است کاش کسی پیدا میشد و در جست وجوی زندگی به راه می افتاد. ما چونان کشتی به گل نشسته هر شب رویا میبینیم و هر صبح جاشوی جوانی را به خاک میسپاریم و برایش ساعتی را مرثیه میخوانیم.کاش کسی پیدا میشد و سراغ زندگی  را میگرفت.کا کسی پیدا میشد و از خودش میپرسید زندگی چیست؟کاش دوباره در فرهنگ نامه زندگی کسی معنای زندگی را دوباره تعریف میکرد!زنگی کجای جهان گم شده که هر چه میجوییمش پیدایش نمیکنیم. کاش ادامه مطلب...

[ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/5/20 ] [ 9:32 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:قاب دوربین من

....

لنز را میچرخانید، کادر را میبینید،احتمالا میگویید بخند و چیلیک،تصویر را ثبت میکنید. تصویر ثبت شده حالا فقط عکسی از ادمی در حال لبخند زدن نیست ؛ان عکس روایتی است که چه بخواهید یا نه،متعلق به شماست. هیچ کس نمیتواند یک بار دیگر با تکرار همان کار ها، یکی عین ان را بگیرد و این یک جور هاییی قانون ثبت است. چرا ثبت میکنیم؟چرا عکس میگیریم،خاطره مینویسیم یا یادداشت بر میداریم؟اگر فعل ثبت در همه ی فاعلانش به یک شکل انجام میشد،چه نیازی بود که هر کس دفتر چه خاطرات و دوربین خودش را داشته باشد؟خب،خاطرات حسن،همسایه دیوار به دیوار برای همه مان کافی بود وعکس هایی که شیرین،دختر خاله میگرفت،گویا.ولـــــــــــــــــی ادامه مطلب...

[ یادداشت ثابت - شنبه 93/5/19 ] [ 4:27 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من: گریه های امپراتور

...

 

ادم خلیفه ی تنهای خدا 

روی زمین است

امپراتوری که گاهی باید برگردد به

اخرین سلاحش

(...و سلاح او گریه است )



[ یادداشت ثابت - شنبه 93/4/22 ] [ 6:50 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:بود و نبود

..........

ما هیچ ترین حباب این دریاییم

افسانه ای از گذشته و فرداییم 

 

چون سایه ،که هست و نیست از بود و نبود

پیدا شده،انچنان که ناپیداییم

 



[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/4/3 ] [ 4:35 عصر ] [ مینا ] نظر

برگی از یادداشت من:سپیده دم

.....

وقتی که اسمان شود از تیرگی دژم

ابروی خویش ابر سیه میکشد به هم

 

با اسب سرخ یال فلق میرسد ز راه

از پشت قله های سیاهی،سپیده دم

 



[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/4/3 ] [ 4:17 عصر ] [ مینا ] نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>